به وبلاگ ما خوش آمدید....با نام افریدگار عشق آغاز میکنیم....
خداوندا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم
که تو در عرش کبریای خود نداری،من چوت تویی دارم و تو چون خودی نداری....
.
.
سر گــــــــــــــــــردانم میان مردگـــانی های دلم
زندگــــانی سهل است،مــــن مردگـــانی میکنم.......
.
.
.
اینجا همه دلتنگند..
دنبال گمشده ای هستند..
من هم دنبال گمشده ای می گردم..
گمشده ای به نام من …
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mordeganee Diaries و آدرس mordeganee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
آمار
وب سایت:
بازدید امروز : 673
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 673
بازدید ماه : 755
بازدید کل : 235572
تعداد مطالب : 483
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1
بی هوا داریم تا بی هوا بی هوا که میروی هوایی که ماهیِ هنوز از عید مانده بر میز، نفس میکشد از هوایِ جهان من امن تر است! باید ماسک اکسیژن از سقف پایین بیافتد که نمی افتد که نمی افتی از سرم که بی هوا داریم تا بی هوا ... بی هوا که ببوسی ام بی هوا که صدایم کنی که برگردم که نمی کنی این بی هوا ها را چه به آن بی هوا ها!؟ ها!؟ ... این بی هوا ماندن بلاتکلیف و بی چیزی که از سقف پایین بیافتد با بی هوا که ببوسی ام که نمی بوسی ام کجایش یکی ست!؟ ... کلمه کم دارد این زبان به استاد سخن گلایه کن بگو کلمه کم دارد این زبان بگو زنده شود فکری کند دیوانش را جا گذاشته ام در اتاقت...
از پیچ آخرین پاگرد تا بالای پله ها آنجا که با پیراهن آبی در چهارچوب چوبی دست هایت را باز کرده ای به تمام تا صدای قلبت را توی ریه هایم بکشم جاذبه ی زمین دو سویه می شود دستپاچگی ِ نزدیک شدن به احتمالِ بوسه ای با چشم هایی بسته که هنوز نچشیده ام دنباله ی مانتویم را پایین می کِشد انگار از پشت و آغوشِ آبی ِ بالای پله ها بالا می برد ام .
.
. آن مانتو آن شال چه رنگی بودند آن شب؟ من همیشه فقط تصویر روبرو را دیده ام!
میشود یک شب خوابید و صبح با خبر شد غمها را از یک کنار به دور ریخته اند ؟ که اگر اشکی هست یا از عمقِ شادمانیِ دلی بی درد است یا از پس به هم رسیدنهای دور یا گریه کودکی که دستِ بی حواسش ، بادبادکی را بر باد میدهد کاش میشد یک صبح کسی زنگِ خانه هامان را بزند بگوید با دستِ پر آمده ایم با لبخند با قلبهایی آکنده از عشقهای واقعی از آنسوی دوست داشتن ها آمدهایم بمانیم و هرگز نرویم هیچکس نمی داند چقدر جایِ شادمانیهای بی سبب در دل نسلِ ما خالیست
خسته ام خسته ی کمی خواب کمی خوابِ آرام کاش مثل یک حلزون به لحظهای قبل بخزم مچاله شوم در صدفی که مرا از دنیا مرا از شما جدا میکند و بخوابم و فراموش کنم هر چه بر من گذشته هر که از من گذشته کاش به اندازه ی تمام عمرم بخوابم کاش وقت بیداری مثل جنینی باشم مچاله بی خاطره از دنیا بی خاطره از شما کودکی باشم که می خندد کودکی که هنوز از هیچ چیززندگی نمی ترسد آه چه آرزویِ ناچیزی ست تولدی دوباره برایِ آدمی خسته
به عشقِ هیچکس ها میخوابم به هیچ هوایی به هوای هیچ چیز ها میگذارم روزهایِ بی اتفاقِ هفته بر موازاتِ روزگارِ من از جسم و روحِ من عبور کنند
قطارم مثل یک بغضِ آهنین هر غروبِ جمعه درست روی گلوگاهِ من ترمز میکند ایستگاهی مترو که بی هیچ مسافری و قطاری که بی عشق نه پایِ کندن دارد نه جانِ ماندن..
عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن اجبار است اینجا هیچ چیز محدودم نمیکند نه زمان که خودت میدانی تنهایی ثانیهها را ثابت تر از هر گونه مروری میکند و نظمِ تکرارِ لحظهها درد ناکترین اتفاقی ست که برای روحِ همیشه منتظرت میافتاد نه مکان ..... راستی میدانستی سیاهچال ، پنجره ندارد ؟ اعترافش هم وحشتناک است ولی همین تاریکی همین سکوت محض این درد تو را به من نزدیکتر میکند و نه آدم ها با حضورهای کم رنگشان با بودنهایی که به بدترین وجه ممکن واقعه ی نبودن تو را یادآوری میکنند با منطقی که من نمیفهمم با احساسی که آنها نمیفهمند بعد از تو هیچ چیزِ آدمها جز لحظه ی وداعشان برای من شور آفرین نیست
پناهت میدهم این آغوش به اندازه ی تمام تنهاییهای تو باز است بگذار خیالِ خامِ یک شهر هرز بپرد بگذار تو را عریان ، آویزه ی خوابشان کنند بگذار سینه ی بی ستاره ی مرا نفرین کنند بگذار عشقِ ما ساحرهای شود ، سوخته در سیاهی چشمانشان دنیایِ تو همین جاست کنارِ کسی که قسم میخورد به حرمتِ دستهایِ تو کنارِ کسی که با خدای خود قهر میکند ، با موهای تو آشتی کنارِ کسی که حرام میکند خوابِ خودش را بی رویایِ تو کنارِ کسی که با غمِ چشمهایِ تو غروب میکند غروب محبوب من !!! غروب !!! همان جایی که اگر تو را از من بگیرند ، سرم را میگذارم تا بمیرم پناهت میدهم پناهت میدهم میانِ خیرگیِ هزاران نگاهِ آلوده همان بهتر که اصلا هیچ دستی ، به دستهایِ مهربانِ تو نیاید