♡♡♡گمشده ای به نام من...♡♡♡
همون آوای مردگانی سابق!!!
درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید....با نام افریدگار عشق آغاز میکنیم.... خداوندا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چوت تویی دارم و تو چون خودی نداری.... . . سر گــــــــــــــــــردانم میان مردگـــانی های دلم زندگــــانی سهل است،مــــن مردگـــانی میکنم....... . . . اینجا همه دلتنگند.. دنبال گمشده ای هستند.. من هم دنبال گمشده ای می گردم.. گمشده ای به نام من …

پيوندها
ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
منتظر
لطافت غزل
زندگی کاغذی
قصه قاصدک
عاشقانه
عکس های مذهبی ( آقا مجتبی )
خرید پالتو
قالب سولو
تبادل لینک رایگان اتوماتیک
تـــــنـــــهـــــــایـــــی(آقا عرفان)
تور آنتاليا
تنــــــــــهایـــ شـــبـگــــــرد(آقا رضا)
تنهـــایــی(آقا مجتبی)
چت روم(آقا محمد)
پایه گردان چرخشی خورشیدی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mordeganee Diaries و آدرس mordeganee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 558
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 558
بازدید ماه : 640
بازدید کل : 235457
تعداد مطالب : 483
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
☼admin)suzy)

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 

به قطاری که تو را می برد
گفتم برگردد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که تو را می برد،
گلایه ای نیست
خودت سوار شدی!

حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و هم کوپه هایت
چیزی از تو نمی فهمند!

پس باید بروی
تا همان ناکجایی که خودت خواستی

خستگی
همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن،
داری
وقتی نشنیده است
وقتی سوار شده است
 

 |مهدیه لطیفی|

 

مدام گفتی: خیالت تخت، من وفادارم.
و من چه ساده لوحانه
خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری!!

 

بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم 
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز 
می دانم که اهالی این حدود حکایت 
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند 
اما تو که می دانی 
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست 
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم 
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد 
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان 
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها 
زندگی تکرار تپش های ترانه است 
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین 
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد 
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را 
کرم های کوچک کابوس خورده اند 
تنها دستت را به من بده 
و بیا
 

"یغما گلرویی"

 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
«چه سیب های قشنگی!
حیاط نشئه ی تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
و عشق، تنها عشق،
تو را به گرمی یک سیب می کند مأنوس!
و عشق، تنها عشق،
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوش داروی اندوه؟
 صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
 و چای می خوردم.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
 - دچار یعنی:عاشق
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
- چه فکر نازک غمناکی!
- و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانۀ انهاست.
- نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
- نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گرۀ رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
- هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
 چه خون تازۀ محزونی!
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

 

 




باهمين دست به دستان تو عادت كردم

اين گناه است ولي جان تو عادت كردم


جا براي تن گنجشك زيادست ،اما

به درختان خيابان تو عادت كردم


سالها سخت تر از باور من خط خوردند

تابه نه گفتن آسان تو عادت كردم


گرچه گلدان من از خشك شدن مي ترسد

به ته خالي ليوان تو عادت كردم


دستم اندازه يك لمس بهاري سبز است

بس كه بي پرده به دستان تو عادت كردم


مانده ام آخر اين شعر چه باشد انگار

به ندانستن پايان تو عادت كردم

 

چه کیفی دارد کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را از ته دل صدا میکند
لبخندی روی لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم؟

به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت میشوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ، حتی وجودت
مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بین تو و پری و فرشته ی زندگیت!

چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکــــرار کند
و تا تو جانم بگویی،
بگوید امان از حواس پرتی
یادم رفت چه میخواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی این بار هم
به شوق شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده!

همیشه ابراز علاقه با گفتن
جانم، عزیزم، عشقم، نفسم نیست!

گاهی تمامی شیرینی یک حس
در گفتن نام
آن هم با "میم" مالکیت
خلاصه میشود...

 

چشمهایت را ببند ،

در دلت با خدا سخن بگو ،

به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛

هرچه میخواهی بگو ، او میشنود ...

شاید بخواهی تورا ببخشد ،

یا آرزویی داری ،

شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،

بگو میشنود . . .

این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛

پرواز دلت را حس خواهی کرد ...

 

واي ،باران ؛

باران ؛

شيشه ي پنجره را باران شست .

از دل من اما

- چه كسي نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربي رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي،باران،

باران ،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم ،

كه در آن دولت خاموشيهاست.

من شكوفايي گلهاي اميدم را در دروياها مي بينم،

و ندايي كه به من مي گويد:

" گرچه شب تاريك است

" دل قوي دار ،

سحر نزديك است

 

زن...

شعر طبیعت است

دستان گل اندود خدایان

تنها مرد می آفریند!

 

"مهدیه لطیفی"

 

دلتنگی،شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز،

چوبی ام...!