♡♡♡گمشده ای به نام من...♡♡♡
همون آوای مردگانی سابق!!!
درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید....با نام افریدگار عشق آغاز میکنیم.... خداوندا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چوت تویی دارم و تو چون خودی نداری.... . . سر گــــــــــــــــــردانم میان مردگـــانی های دلم زندگــــانی سهل است،مــــن مردگـــانی میکنم....... . . . اینجا همه دلتنگند.. دنبال گمشده ای هستند.. من هم دنبال گمشده ای می گردم.. گمشده ای به نام من …

پيوندها
ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
منتظر
لطافت غزل
زندگی کاغذی
قصه قاصدک
عاشقانه
عکس های مذهبی ( آقا مجتبی )
خرید پالتو
قالب سولو
تبادل لینک رایگان اتوماتیک
تـــــنـــــهـــــــایـــــی(آقا عرفان)
تور آنتاليا
تنــــــــــهایـــ شـــبـگــــــرد(آقا رضا)
تنهـــایــی(آقا مجتبی)
چت روم(آقا محمد)
پایه گردان چرخشی خورشیدی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mordeganee Diaries و آدرس mordeganee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 1051
بازدید هفته : 1153
بازدید ماه : 1235
بازدید کل : 236052
تعداد مطالب : 483
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
☼admin)suzy)

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 

بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم 
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز 
می دانم که اهالی این حدود حکایت 
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند 
اما تو که می دانی 
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست 
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم 
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد 
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان 
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها 
زندگی تکرار تپش های ترانه است 
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین 
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد 
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را 
کرم های کوچک کابوس خورده اند 
تنها دستت را به من بده 
و بیا
 

"یغما گلرویی"

 

مدام گفتی: خیالت تخت، من وفادارم.
و من چه ساده لوحانه
خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری!!

 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
«چه سیب های قشنگی!
حیاط نشئه ی تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
و عشق، تنها عشق،
تو را به گرمی یک سیب می کند مأنوس!
و عشق، تنها عشق،
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوش داروی اندوه؟
 صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
 و چای می خوردم.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
 - دچار یعنی:عاشق
- و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
- چه فکر نازک غمناکی!
- و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانۀ انهاست.
- نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمۀ حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
- نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گرۀ رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
- هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
 چه خون تازۀ محزونی!
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.

 

 

هنوز منتظرم
وسط یک شب بارانی
که از شدت تب عرق کرده ام
بیدارم کنی و
بگویی
چیزی نیست
 خواب می دیدی…

 

تو که گفتی:
نقاش نیستی
پس چرا به تو فکر می کنم،
دنیایم
رنگـــــــــی می شود....؟؟؟!!!!

 

 

دیوارهایی که میسازی، 

هر روز و هر روز بیشتر میشوند !
 
معمار بی احساس من ؛
 
آخر از کجا برای این همه دیوار پنجره پیدا کنم ؟!!

 

” خوبـے ؟ “
گاهی با تمام ِ تکــ ـراری بودنَش
غوغـ ـا می کـ ـند . . .

 

لعنــتی ….
یعنــی میــشود همیـــن حالا ؛
همیـــن لحظـــــه !
حتــــــــــــــــــی اشتبـــاهی ….
یــادم بیفتــی …. !؟
میـــشود … !!!؟؟؟

 

این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش

همین بس که :

نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند

 

هر بار کودکانه دست کسی رو گرفتم گم شدم

اونقدر که ترس از گرفتن دست کسی دارم

 ترس از گم شدن ندارم.....!!