|
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟ پاسی از شب ، که گذشته شده است ، توچرا بیداری ؟ آن دو چشم پر غم را ، به کجا دوخته ای ؟ دلت از غصه سیاه است ، چرا سوخته ای ؟ تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی ، تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ، آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟ کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟ آخرین بار ، که بر مزرعه من ، باریدم ، روی دستان تو من ، شاپرکی را دیدم ، تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟ من که یک سال نبودم ، چه کسی از ما رفت ؟ این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن ، این منم آبی باران تو مرا باور کن ، باور از خویش ندارم که چنین می بارم ، بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم ، نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست ، نه برای تب من فرصت بهبودی هست ، آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود، دلش انگار به حال دل من سوخته بود، شاپرک رفت،دلی مرد،عزا بر پا شد ، رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد ، آری این بود تمام من و این بیداری ، جان من پس چه شده از چه پریشان حالی ؟ برو که آدمکی منتظر باران است ، او که با شاپرک قصه ی ما خندان است، من و این مزرعه هم باز خدایی داریم ………………….
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |